نویسنده: علی ابو الحسنی


 
پژوهشی تاریخی - ادبی درباره سیمای دینی داستان‏های شاهنامه و تبرئه فردوسی از ملی‏گرایی افراطی است. نویسنده ابتدا به ذکر گوشه‏هایی از تاریخ عصر پهلوی و اقدامات ملی‏گرایی افراطی و دین زدایی آن زمان پرداخته و نفی اسلام و کوبیدن مظاهر دین را از اهداف اصلی رضاخان دانسته است. وی طرح ایده‏های ایرانی پیش از اسلام را یگانه راه اجرای طرح ضد دین حاکمان دانسته و غوغای توجیه اشعار ملی‏گرایانه شاهنامه، زنده کردن داستان‏های رستم و سهراب و طرح افکار ضد عربی فردوسی را در این راستا ارزیابی کرده است. اشعار ضد اسلامی و ضد عربی وی را به نقل قول شاهان و درباریان ساسانی و نه رأی و نظر خود فردوسی توجیه کرده است.
طوفانی است که در پهنه افکار و اندیشه‏ها در گرفته، و چونان آتشی مهیب، بر خرمن عادات و آداب خشک قوم افتاده است. همه جا صحبت از محمّد صلی‏الله‏علیه‏و‏آله‏وسلم و تعالیم کوتاه و کوبنده اوست که به بت‏ها و بت تراشان هیچ حرمتی نمی‏گذارد و جز خدای یگانه ـ که همه چیز را بسته و پیوسته وی می‏داند ـ بر هیچ اله دیگری ابقا نمی‏کند.
همه جا صحبت از قرآن، و آیات روان و جذّاب و نافذ آن است که، مغناطیس وار، دل‏ها و مغزها را جذب خویش می‏سازد؛ لطافت نسیم و طراوت شبنم، و در عین حال، صلابت کوه و مهابت دریا و حرارت آتش را دارد و بر هر دل که می‏بارد از صاحب آن، انسان تازه‏ای می‏سازد که افکار و احساساتی نو، منش و روشی جدید، و پندار و کرداری نو آیین دارد. شکوه بت‏ها و شوکت ارباب را از چشم می‏اندازد و رُعب تازیانه و زندان را ـ به ویژه از قلبِ بردگان ـ می‏زداید.
شگفت کتاب، و شگفت پیامبری است! آوای تلاوت قرآنش، حتّی پاسداران نظم کهن را نیز، شبانه و در هیأتی ناشناس، به پشت دیوار خانه محمد صلی‏الله‏علیه‏و‏آله‏وسلم می‏کشاند و با آن که عهد می‏بندند تا دیگر نیایند، باز هم می‏آیند...!

چه باید کرد؟

سؤالی است که بت تراشان، برده‏داران ، رباخواران و در یک کلام، پاسداران نظم کهن در مکّه، در هر برخورد، با هم درمیان می‏گذارند و با تأکید از یکدیگر می‏پرسند:
به راستی چه باید بکنیم که از سرایت بیشتر این آتش جلوگیری شود و طوفان مهار گردد؟ یتیم عبدالمطلب، دیگر شورش را درآورده است! هر روز، همچون صیّادی ماهر، حتی از میان جوانان مرفّه خود ما، شکاری تازه می‏گیرد. با رگبار تند آیاتش ـ که سبک آن با نظم هیچ شاعری نمی‏خواند، امّا از هر شعری نافذتر است و هر یک، چون تیری زهرآگین بر قلب شرک می‏نشیند ـ ایمان به بت‏ها را هدف گرفته است و با قصّه‏های پیاپی که از (به اصطلاح) فرستادگان پیشین خداوند می‏خواند، تاریخ را ـ از بام تا شام ـ یکسره عرصه نبرد توحید و شرک دانسته، استوار و مصمّم کمر به هتک و هَدْمِ بت‏ها بسته است.
گاه از نوح می‏گوید، و گاه از هود و صالح، و گاه از لوط و ابراهیم، و گاه از موسی و عیسی؛ و همه جا نیز پیامی واحد را به صورت یک ترجیع‏بند مکرّر از زبان آنان تکرار می‏کند: «اُعْبُدُوا اللّه‏ مالکُمْ مِنْ اله غَیْره»(1): خدای متعال را بپرستید، که جز او خدایی نیست!
همه آن‏ها را حلقه‏هایی مستمر از یک زنجیر می‏داند که همّی جز محو شرک و بسط توحید در جهان نداشته‏اند، و اینک او آمده است تا این رسالت را کامل کند:
«و لقد بعثنا فی کلّ امة رسولاً ان اعبدوا اللّه‏ واجتنبوا الطاغوت»(2)؛ «و ما ارسلنا من قبلک من رسول إلاّ نوحی إلیه انّه لا إله إلا انا فاعبدون»(3)؛ «شرع لکم من الدین ما وصّی به نوحا والّذی اوحینا الیک و ما وصیّنا به ابراهیم و موسی و عیسی ان اقیموا الدّین و لا تتفرّقوا فیه کَبُرَ علی المشرکین ماتدعوهم إلیه...»(4).
تهمت سحر و شعر و جادو و جنون و... قدرت سدّ رخنه آفتاب او را ندارد. گفتیم کاهن است، مجنون است، شاعر است، ساحر است، نابغه‏ای است که بافته‏های خویش را به وحی نسبت می‏دهد، تلقین یافته و تعلیم دیده رحمان یمامه است؛ امّا هیچ یک سودی نبخشید. حبس و شکنجه پیروان وی، و آزار و ایذای خود او نیز، کاری از پیش نبرد. چه باید کرد و چه می‏توان کرد؟!
چاره کار پیدا شد. اگر نسخه شرک و صورت بت‏ها، به دست یک تاجرِ مستفرنگ، از شام ـ قلمرو امپراتوری مقتدر روم ـ به سرزمین توحید (کعبه) آورده شده بود، در حلّ مشکل آن نیز بایستی دست به دامن خارجی‏ها (خارجیان پیشرفته و حاکم بر جهان) زد: ذکر حکایات شیوای ایران باستان (نقل داستان رستم و اسفندیار و...) بهترین چیزی است که می‏توان با آن هیاهو در افکند و در برابر قرآن محمد صلی‏الله‏علیه‏و‏آله‏وسلم و قصه‏های کهن او ـ حتی احسن القصصش ـ ایستاد!
از تاریخ بشنویم. محمّد بن اسحاق گوید:
پس از ایمان حمزه، و فاش شدن اسلام در میان قبایل قریش، و بیهودگی ضرب و شتم و حبس و آزار مسلمانان، اشراف و برزگان قریش (مثل عتبه و شیبه و ابوسفیان و نضربن حارث و ابوالبختری و اسود بن مطلّب و ابوجهل و امیّة بن خلف) در کنار کعبه گرد آمدند و در باب چگونگی حلّ مشکل پیامبر صلی‏الله‏علیه‏و‏آله‏وسلم رای زدند. نخست، کس به حضور پیامبر فرستادند که مقصود از این کار چیست؟ اگر تو را مقصود مال است بگو تا به تو ببخشیم و اگر مقصود ریاست و سلطنت است بر گو تا تو را بر خود پادشاه گردانیم... دست از دین ما و خدایان ما بدار!
پیامبر فرمود: «ای قوم! مرا از شما نه مال می‏باید و نه مُلک و نه جاه و نه سلطنت، لیکن من رسول خدایم و حق تعالی مرا بر شما فرستاده است و قرآن به من فرستاده است تا رسالت حق به شما گزارم و شما را به بهشت بشارت دهم و از دوزخ شما را بیم کنم؛ پس اگر قبول کردید خیر دنیا و آخرت آن شما را باشد، و اگر نه، صبر می‏کنم تا حق تعالی چه تقدیر کرده است میان من و شما»(5) و آنان را از هر گونه سازشی میان شرک و توحید نومید کرد.
در کنکاشی دیگر میان قریش، «نضربن الحارث» به پا خاست و گفت: ای قریش، بیش از این خود را مغرور مدارید، که این کار که محمد دعوی می‏کند سخت‏تر از آن است که شما می‏پندارید. محمد، چون جوان بود و این دعوی نکرده بود، شما او را امین می‏گفتید و هر چه وی گفتی او را راست می‏داشتید، این ساعت که سپیدی در محاسن وی پیدا شد و این دعوی آغاز کرد، شما او را به دروغ باز داده‏اید.
گاه او را شاعر گویید و گاه او را ساحر می‏خوانید و گاه می‏گویید که وی کاهن است؛ و به خدای [قسم] که وی نه شاعر است و نه ساحر و کاهن، چرا که من انفاس و دم ساحران بدانسته‏ام و نفس و دم محمد [علیه السلام] چون نفس و دم ایشان نیست، و انواع شعر عرب بخوانده‏ام و موازین آن بدانسته‏ام و نظم سخن محمد چون نظم شعر ایشان نیست، و اشارت و عبارت کاهنان بدانسته‏ام و با ایشان نشست و برخاست کرده‏ام و حرکات و سکنات ایشان بدیده‏ام و عبارت و اشارت محمد[علیه السلام] و حرکات و سکنات او چون ایشان نیست، و من این سخن‏ها از بهر آن گفتم تا بیش از این شما غافل نباشید و تدبیر کار وی بجویید، که این کار که محمّد پیش گرفته است بزرگتر از آن است که شما صورت بسته‏اید.
محمّدبن اسحاق می‏افزاید:
واین‏نضربن‏الحارث، از شیاطین قریش بود و مردی ظالم بود فتنه‏انگیز و غرض وی از این سخن‏ها، آن بود تا قریش زیادت اغرا کند بر عداوت پیغمبر ـ علیه السّلام ـ و ایشان را زیادت تحریض کند بدان که وی را برنجانند و از کار وی عداوت کردی و معارضه قرآن نمودی؛ و هر گاه که پیغمبر ـ علیه‏السّلام ـ مجلس ساختی و تبلیغ رسالت کردی و قرآن کلام اللّه را بر ایشان خواندی، چون وی از این مجلس برخاستی، این نضربن الحارث بیامدی و باز جای سید ـ علیه‏السّلام ـ نشستی و قصه رستم و اسفندیار آغاز کردی و حکایت ملوک عجم برگرفتی و بگفتی، و مردم بر سر وی گرد آمدندی و آنگه ایشان را گفتی:
ـ نه این سخن که من می‏گویم بهتر از آن است که محمّد می‏گوید؟ لاواللّه، و این حکایت خوشتر است از آن که وی می گوید!
تا حق تعالی این آیت در حق نضربن الحارث فرو فرستاد و باز نمود در آن که وی از جمله دوزخیان است و از جمع خاسران و بدبختان است. قوله تعالی: «و مِنَ النّاس مَنْ یَشْتَری لَهْوَ الْحَدیث لیُضِلَّ عَن سَبیل اللّه بغیر علمٍ»(6)
و قوله تعالی: «اذا تتلی علیه آیاتُنا قال اساطیر الاولین»(7). و همچنین در قرآن هر جای که اساطیر الاولین بیامده است در حقّ وی فرود آمده است، چرا که وی بود که می‏گفت:
ـ این قرآن که محمّد بیاورده است مثل افسانه پشینیان است و مانند حکایت و سرگذشت ایشان است و من خود از آن بهتر می‏دانم.
و این نضر بن الحارث سفر بسیار کرده بود و ولایت عجم بسیار گردیده بود و قصّه رستم و اسفندیار آموخته بود و حکایت ملوک عجم بدانسته بود و او را فصاحتی عظیم بود، و چون پیغمبر ـ علیه السّلام ـ بیامدی و قرآن برخواندی و حکایت و قصّه پیغمبران ـ صلوات اللّه علیهم اجمعین ـ برآن یاد کردی و حکایت وقایع عاد و ثمود و فرعون و هامان بگفتی و از عجایب آسمان و زمین خبر بازدادی؛ نضربن الحارث گفتی: من بهتر از این توانم گفت وقصه رستم و اسفندیار و ملوک عجم بگفتی و مردمان را خوش آمدی و تعجّب کردندی و کافران گفتندی: این حکایت که نضربن الحارث گوید، خوشتر از آن است که محمّد می‏گوید ـ ژاژ خواستند(8).
با این همه، قریش بیهوده می‏کوشیدند، و نضربن الحارث نیز آهن سرد می‏کوفت. نهضت الهی پیامبر، به رغم همه آن دشمنی‏ها، پیش رفت و قدرت اسلام، که چند سال بعد چون خورشیدی از مدینه سر بر زد، در جنگ بدر هفتاد کشته و هفتاد اسیر از کفّار قریش گرفت که یک تن از اسیران، همین نضربن الحارث بود!
نیشخند تاریخ را ببین!«از جمله اسیران که [مسلمانان] گرفته بودند، دو تن در راه، صحابه ایشان را بکشتند و باقی به مدینه آوردند. و از آن دو تن، یکی نضربن الحارث بود که همیشه سید علیه السلام [یعنی رسول خدا را] رنجانیدی و معارضه نمودی با وی در قرآن؛ در مقابله قصص انبیا علیهم‏السلام، قصه رستم و اسفندیار و ملوک عجم با قریش گفتی و حکایت کردی. چون به وادی صفراء رسیدند، مرتضی علی ـ رضی اللّه عنه ـ شمشیر بر کشید و گردن وی بزد»(9).
مه فشاند نور و، سگ عو عو کند
هر کسی بر طینت خود می‏تند
چون تو خفّاشان بسی بینند خواب
کاین جهان ماند یتیم از آفتاب
کی شود دریا ز پوز سگ نجس؟!
کی شود خورشید از پف منطمس؟!
ای بریده آن لب و حلق ودهان
که کند تف سوی ماه آسمان!
مصطفی مه می شکافد نیمه شب
ژاژ می خواید ز کینه بولهب
آن مسیحا مرده زنده می‏کند
آن جهود از خشم سَبْلَت می‏کَنَد
شمع حق را پف کنی تو ای عجوز؟!
هم تو سوزی، هم سرت ای گنده پوز!(10)
امّا، این آخرین بار نبود که دشمنان اسلام می‏کوشیدند، به خیال واهی خویش، فروغ قرآن را با افسانه‏ها و تاریخ ایران باستان خاموش سازند...در عصر ما نیز تاریخ یک بار دیگر تکرار شد.
2. تهران، جاهلیت شاهنشاهی، 1313 هجری شمسی
چند سال است که در ایران اسلامی کودتا شده، دودمان سلطنتی تغییر کرده، و سیاست و فرهنگ رسمی کشور، یکسره لَوْنی دیگر یافته است.
آل قاجار (که با سعی خویش در راه ایجاد تضاد میان قدرت‏های خارجی ، دیپلماسی لندن را خسته کرده بودند)(11) رفته و به تاریخ پیوسته‏اند؛ روحانیت شیعه (که داعیه دار ولایت حقّه و سیطره دین بر سیاست است) به سختی تار و مار شده، رجال شاخص آن یا در تبعید و زندانند، یا محصور و خانه نشین، و یا به تیغ ستم جان باخته‏اند؛ ایلات و عشایر ـ این پاسدران شریف مرزهای میهن ـ تخته قاپو شده و سران آنان (از صولت الدوله قشقایی گرفته تا اقبال السلطنه ماکویی و...) به قتل رسیده‏اند؛ رجال مستقل سیاسی، روزنامه‏نگاران مبارز، شاعران آزاداندیش، نویسندگان متعهد، یا مقتول و مسموم گشته و یا مغضوب و منزویند؛ و عنصری دژ آهنگ و قدرت پرست و زمین‏خوار، که مصداق بارز این شعر قائم مقام است:
عاجز و مسکین هر چه دشمن و بدخواه دشمن و بدخواه هر چه عاجز و مسکین! با تمهیدات «ژنرال آیرونساید» و «سرپرسی لورین»، و لای لایی‏های «مستر تُرات» و «اردشیر جی»، بر تخت قدرت نشسته و مقدرات کشور دارا و داریوش، تنها به اشاره او و گزمگان او تعیین می‏شود.
از مشروطه جز قالبی بی‏روح نمانده است. مجلس و کابینه و قوه مجریّه و دستگاه قضاییه و... همه و همه فورمالیته‏ای بیش نیست؛ همگی آلت فعل و، او ـ به ظاهر ـ فاعل مطلق!
در «مزار آباد شهر بی تپش، دارها برچیده، خون‏ها شسته‏اند» و حتی «وای جغدی هم نمی‏آید به گوش». شهر آرام! وافق صاف! و داروغه بیدار و گزمگان در کارند و همه چیز، به آیین و بسامان و بهنجار! تنها دو نگرانی مانده است که خاطر مبارک را سخت ناآسوده می‏گذارد:
1. فرهنگ تشیّع، که تا عمق جان مردمان نفوذ کرده، سلطه سلطان جور (آن هم چنین جائر کافر کیش) را برنمی‏تابد، و اگر به عرصه سیاست رسمی راه ندارد، باری، در خانه دل‏ها و مغزها سنگر بسته و سر سختانه مقاومت می‏کند. دنیا را چه دیدی، دم گربه که به کاسه بخورد و اوضاع اندکی نه بر وفق مراد بچرخد، باز مشکل می‏آفریند و کار به دست می‏دهد! فرهنگی ظلم ـ ستیز و عدالت‏خواه، که حاکمیت بر خلق را تنها از آن خدای متعال و برگزیدگان مستقیم و غیر مستقیم او (پیامبر، ائمه معصومین، و فقیهان عادل) می‏شناسد و بس!(12)
2. ایدئولوژی کمونیسم، که با هیچ گونه شاه و شاه بازی (به شیوه کهن) سازشی ندارد و شیپور انقلاب می‏نوازد؛ دم تیز کرده و مغز سر جوان می‏طلبد؛ و می‏کوشد از خلای که با تضعیف دین و مذهب و روحانیت در این سرزمین پیش آمده رندانه بهره گیرد و جایگزین تشیّع گردد.
چه باید کرد؟!
سؤالی است که تئوریسین‏های جاهلیت شاهنشاهی از هم می‏کنند: چه باید کرد که هم، تشیّع ـ این خارِ راه دیکتاتوری ـ را از پهنه مغزها و دل‏ها بستریم و هم، خلإفرهنگی و اعتقادی موجود، به نفع بُلْشویسم ـ دشمن دیگر رژیم ـ پر نشود؟
چاره کار، خیلی زود پیدا شد: یک نوع «ایدئولوژی شاهانه»، و یک نوع وطن پرستی پُر های و هوی و مطنطن امّا اخته و پوچ و بی‏ضرر می‏سازیم که هیچ زیانی به گاو و گوسفند قدرت مسلط نزند و هیچ دردسری برای دیکتاتور ایجاد نکند، بلکه از آن، کار تقدیس شاه و شاهنشاهی نیز برآید، و همه نیروی آن در تخریب مبانی اسلام و تشیّع، و پر کردن مصنوعی و بی‏خطر اذهان، به کار رود. مواد و مصالح آن را از افسانه‏ها و تاریخ ایران باستان می‏گیریم، و کار پرداخت و گریمش را نیز به دستِ دست پروردگان غرب (به ویژه فراماسونرها و... ) می‏سپاریم.
و این چنین بود که، به انگیزه تقابل با اسلام، دوباره سخن از سَلم و تور و ضحاک و فریدون و رستم و اسفندیار و کوروش و داریوش به میان آمد و نضربن الحارثهای جاهلیت جدید به تاخت و تاز پرداختند!

«دستور» عمل و «الگوی» کار، سیاست آتاتورک بود: عنصری یهودی تبار(13)، ملحد کیش و شهوتران(14) که روی دل به جانب غرب داشت و آمده بود تا از آسیای صغیر ـ که قرن‏ها مهد قدرت اسلام بود ـ کشوری بسازد که در هیچ یک از شؤون فکر و فرهنگ و اقتصاد و سیاست، کمترین نسبتی با اسلام نداشته باشد:
الغای خلافت عثمانی (که با همه عیوب و نواقصش، به هر حال، وجهه و عنوانی اسلامی داشت و استعمار از آن می‏هراسید) و تبعید خاندان عثمانی به خارج از ترکیه؛
مبارزه با روحانیت و قتل عام صدها روحانی در شهر منامن؛
بستن دو مسجد بزرگ اسلامبول (ایا صوفیه و محمد فاتح) و نیز بستن مدارس مذهبی؛
منع تدریس زبان عربی و فارسی در مدارس دولتی؛
الغای اعیاد مذهبی فطر و قربان؛
منع پخش اذان به عربی از مناره مساجد؛
جلوگیری از حج؛
تغییر روز تعطیل از جمعه به یکشنبه؛
الغای اسلام ـ به عنوان دین رسمی کشور ـ از قانون اساسی و اعلام رژیمی کاملاً لائیک؛
تغییر تاریخ هجری اسلامی به میلادی مسیحی؛
منع فینه عثمانی (که نشان تمایز ترک‏های مسلمان از غریبان بود) و تبدیل آن به شاپوی فرنگی و کاسکت؛ّ
مبارزه با حجاب؛
حذف القاب و عناوین رایج (پاشا، بیک و...)؛
بر چیدن دفاتر و محاضر شرعی و جایگزین ساختن قوانین اروپایی به جای احکام اسلامی؛
تساوی زنان با مردان در داشتن حق ازدواج و طلاق و سهم الارث واحد؛
پاکسازی زبان ترکی از کلمات عربی و فارسی و جایگزین کردن واژه‏های متروک و قدیمی ترکی (و نیز الفاظ فرانسوی و انگلیسی) به جای آن‏ها، همراه با جعل واژه‏های عجیب و غریب جدید؛
تغییر خط عربی به لاتین؛
قتل عام عشایر کرد و نیز ارامنه ترکیه؛
و خلاصه: تراشیدن یک پان ترکیسم خشن و تمام عیار به جای پان اسلامیسم؛(15)
رؤوس اقدامات آتاتورک بود که نهایتا از پایتخت امپراتوری «اسلامی» عثمانی، کشوری غربزده، وابسته، بریده از تاریخ، و بیگانه با فرهنگ و تمدن باشکوه گذشته خویش ساخت و تنها یک قلم از خسارت‏های عظیم فرهنگیش، عاطل و باطل ماندن دویست و پنجاه هزار کتاب خطی یا چاپی مربوط به قرون پیشین در موزه‏های آن کشور است!(16)
به تعبیر رهبر فقید انقلاب ـ قدّس سرّه ـ در تاریخ 12/6/58:
آن دردی که برای ملت ما پیش آمده و الان به حال... یک مرض مزمن تقریبا هست، این است که کوشش کرده‏اند غربیها، که ما را از خودمان «بیخود» کنند، ما را «میان تهی» کنند، به ما این به تعبیر رهبر فقید انقلاب ـ قدس‏سره ـ در تاریخ 12/6/58:
آن دردی که برای ملّت ما پیش آمده و الان به حال ... یک مرض مزمن تقریبا هست، این است که کوشش کرده‏اند غربی‏ها، که ما را از خودمان «بی‏خود» کنند، ما را «میان تهی» کنند، به ما این طور فهمانند که خودتان هیچ نیستید، و هر چه هست غرب است و باید رو به غرب بایستید! آتاتورک در ترکیه ـ مجسمه او را دیده‏ام ـ دستش این طور بالا بود. گفتند: او را بالا گرفته رو به غرب که باید همه چیز ما غربی بشود!
حتّی از قراری که نوشته‏اند ـ و از جهاتی بعید هم نیست ـ آتاتورک کار را به جایی رساند که در بستر مرگ، از سرپرسی لورین (سفیر انگلیس در ترکیه) در خواست کرد کرسی ریاست جمهوری ترکیه را پس از وی تحویل گرفته و اداره کند!(17)
و اینک، لازم بود که برکشیده آیرونساید ـ یعنی رضاخان ـ نیز با معونت روشنفکران ماسونی (محمدعلی فروغی، محمود جم، عیسی صدیق، علی اصغر حکمت و... ) همین سیاست شوم اسلام‏زدایی را در ایران شیعه به کار گیرد و هر جا هم کم آورد، از آهن و آتش مدد جوید!(18)
بی جهت نیست که پس از بازگشت رضاخان از سفر 1313 ترکیه به ایران، آن چه که قبلاً به تمجمُج از آن یاد می‏شد، با شدّت و صراحت ظاهر شد:
تبدیل کلاه پهلوی به شاپوی فرنگی؛
تغییر نام شهرهای مختلف (انزلی به پهلوی، ارومیه به رضاییه، و...)؛
تصفیه زبان فارسی از واژه‏های عربی و جعل الفاظ بعضا غلط و مضحک و تحمیل آن به زور چکمه و شمشیر بر فرهنگستان، که حتی فریاد اعتراض تقی‏زاده را برآورده و نهایتا به دوری گزینی وی از ایران انجامید؛
مبارزه وحشیانه با عبا و عمامه روحانیون و چادر و روسری زنان؛
منع شعائر مذهبی؛
منع آموزش قرآن در مدارس، که به استعفای معترضانه اعتماد الدوله قراگزلو، وزیر فرهنگ رضاخان از آبان 1307 تا شهریور 1312ش، انجامید؛
فروش املاک موقوفه به مردم و برچیدن بساط وقف؛
و حتی تصمیم به حذف ماه‏های قمری از تقویم‏ها...!(19)
مبارزه با اسلام و شعائر مذهبی، سرکوب روحانیت شیعه، و سیاست ایجاد تقابل میان ایران و اسلام توسط رژیم پهلوی، کاملاً مورد حمایت استعمار صلیبی غرب و ایادی آن بود. به قول «زبرینسکی» نویسنده کتاب میسیونرهای کلیسای انجیلی و رابطه آمریکا و ایران در زمان پهلوی: «هیأت‏های میسیونری خط مشی رژیم پهلوی را در حمله به علما و اسلام تأیید می‏کردند و از خارج شدن قدرت و اختیار محاکم شرعی، حملات به حجاب زنان، سرکوب عزاداری‏ها و سوگواری‏های عمومی و علایق خاص نسبت به ایران قبل از اسلام رضایت داشتند»(20).
باری، در چنین فضا و جوّ کاملاً ضدّ اسلامی بود که بلوای احیای ایران باستان علم شد و سخن از کوروش و داریوش و اردشیر و زردتشت و... به میان آمد و به قول مرحوم جلال آل احمد، کار به جایی کشید که ملّت ایران حتی قرص «آسپیرین بایر» را نیز بایستی بالعاب کوروش و داریوش فرو می‏برد!(21) نیز در همین فضا بود که کنگره هزارمین سال تولد فردوسی در سال 1313 با شرکت خاورشناسان غربی در تهران گشایش یافت و شاهنامه چاپ‏های متعدد خورد و مقالات زیادی در جراید و نشریات کشور پیرامون شاهنامه فردوسی و احیای ملیت ایرانی انتشار یافت و همه جا پر از نام و یاد شاهان و شخصیت‏های ایران باستان گردید و تبلیغات شه خواسته روز، با تحریف عامدانه تاریخ، از شخصیتی چون استاد طوس که هست و نیست خویش را بر سر دفاع از آیین پاک تشیّع گذارده بود، یک شووینیست(22) تمام عیار! ساخت که گویی همّی جز ترویج زردشتی‏گری و ستیز با اسلام و پیامبر نداشته است!
به فرموده رهبر فقید انقلاب: «این‏ها تبلیغاتی بوده است، تلقیناتی بوده است از ابرقدرت‏ها که می‏خواستند ما را بچاپند... زمان رضاخان... یک مجمعی درست کردند و یک فیلم‏هایی تهیه کردند و یک اشعاری گفتند و یک خطابه‏هایی خواندند، برای تأسف از این که اسلام بر ایران غلبه کرد، عرب بر ایران غلبه کرد. شعر خواندند، فیلم، نمایش گذاشتند، که عرب آمد و طاق کسری و مدائن را گرفت و گریه‏ها کردند. همین ملّی‏ها، این خبیث‏ها گریه کردند، دستمال‏ها را در آوردند و گریه‏ها کردند که اسلام آمده و سلاطین را، سلاطین فاسد را شکست داده! و این معنا در هر جا به یک صورتی به ملّت‏ها تحمیل شده» است.
نقطه اوج این سیاست شیطانی نیز، برگزاری جشن‏های دوهزار و پانصد ساله شاهنشاهی بود(23)، و بدتر از آن، تبدیل تاریخ هجری اسلامی به شاهنشاهی. و شگفتا که مبدأ تاریخ (6 هزار ساله یا 10 هزار ساله) ایران را نیز، نه از عصر هوشنگ و فریدون و لااقل کیکاووس و کیخسرو (که نامشان، به عنوان «شاهنشاه ایران»، حتّی در متون کهن هندی نیز آمده)، بلکه از دوران کوروش گرفتند که در تاریخ به عنوان «آزاد کننده یهود از زندان بابل و گمارنده آنان به حکومت بر اورشلیم»(24) شناخته شده است! یعنی که، «مبدأ تاریخ ایران، مقطع حاکمیت یهود بر قدس شریف است» (تو خود حدیث مفصّل بخوان از این مجمل!)(25) گویی قبل از آن زمان، ملّت ایران تاریخی نداشته و هر چه بوده افسانه و اسطوره بوده است!
و چنین بود که بخش عمده شاهنامه نیز (به رغم تعریف و تمجیدی که از آن می‏شد) با عنوان «اساطیری» و «پهلوانی»، مستقیم و غیر مستقیم، غیر تاریخی (یعنی افسانه) قلمداد گشت.(26)
امام خمینی ـ قدّس سرّه ـ در پیام مکتوب خویش به ملّت ایران در 9 فروردین 1357 ش (21 جمادی الاولی 1398 ق) به مناسبت کشتار مردم یزد به دست رژیم پهلوی، می‏نویسند:
آیا کسانی که [در راه انقلاب اسلامی] عذر تراشی می‏کنند و مهر سکوت را نمی‏شکنند و گاهی به سکوت توصیه می‏کنند، می‏دانند چه تحولاتی در شرف تکوین است؟!
روزنامه اطلاعات شماره 15575 را دیده‏اید که نوشته است در عریضه سپاس زرتشتیان در جواب شاه آمده است که جامعه زرتشتی سراسر جهان، نسبت به شاهنشاه آریامهر سپاسگزاری و حق‏شناسی عمیق در خود احساس می‏کنند. زیرا از زمانی که پارسیان از ایران مهاجرت کردند، هیچ کس دیگر تا این حد در احیا و حفظ تاریخ، مذهب و فرهنگ زرتشتیان از آنان حمایت نکرده است؟!
توجه کرده‏اند که تغییر تاریخ اسلام به تاریخ گبرها برای احیای زرتشتی گری و احیای مذهب و آتشکده آن‏ها به رغم اسلام و برای سرکوبی آن است؟! آیا مطّلع هستند که در یک مصاحبه‏ای در خارج گفته است: مذهب در حکومت من نقشی ندارد؟!
اکنون، با اختناق همه جانبه و سلب آزادی به تمام ابعاد و فشارهای توانفرسا، ایران بیدار در آستانه یک انفجار عظیم است و به سرعت جلو می‏رود.(27)
و این تازه بخشی از توطئه و ترفند استعمار و عوامل مرعوب یا مجذوب آن بر ضدّ اسلام و ایران بود...(28)
امّا خدای جهان، که لطفی خاص به ایران بقیة‏اللّه‏ ـ عجّل اللّه‏ تعالی فرجه الشریف ـ دارد، سلطه استعمار و صهیونیزم را از این بیش بر این کشور برنتافت و بزرگ مردی از تبار امیرمومنان علی علیه‏السلام (کشنده نضربن الحارث و مرحب!) را بر آن داشت که با پشتیبانی وسیع ملّت بپاخیزد و آتش در خرمن حیات آن سلسله زند و مجری طرح «تغییر تاریخ» (هویدا) را به جوخه اعدام سپارد و مخدوم تاجدار وی ـ شاه شاهان ـ را نیز آواره شرق و غرب سازد. زمستان رفت و روسیاهی به ذغال ماند...!
مصطفی را وعده داد الطاف حق
گر بمیری تو، نمیرد این سبق
من کتاب و معجزت را حافظم
بیش و کم کن را، ز قرآن رافضم
تا قیامت، باقیش داریم ما
تو مترس از نسخ دین، ای مصطفی!
آری:
تا قیامت می‏زند قرآن ندا
کای گروهی جهل را گشته فدا
مر مرا افسانه می‏پنداشتید
تخم طعن و کافری می‏کاشتید
خود بدید ای خسان طعنه زن
که شما بودید افسانه، نه من!
تا بدیدید آن که طعنه می‏زدید
که شما فانی و افسانه بدید
من کلام حقّم و قائم بذات
قوت جان جان و یاقوت زکات
نور خورشیدم فتاده بر شما
لیک از خورشید ناگشته جدا
نک منم ینبوعِ آن آب حیات
تا رهانم عاشقان را از ممات(29)

ستیز با اسلام و تبلیغ زردشتیگری ، در تبلیغات عصر پهلوی

در آن روزگار تلخ و سیاه و سرد، همسو و همساز با مذاق قدرت مسلّط، صادق هدایت (نیهیلیست یهودی تبار، که جان بر سرنیست‏انگاری کافکایی گذاشت) «پروین دختر ساسان» را نوشت و در آن، از زبان قهرمان داستان، فروپاشی نظام ستم شاهی ساسانی در اثر موج انفجار آرمان‏های آزادیبخش و عدالت خواهانه اسلام را این چنین ترسیم کرد:
آتشکده‏ها را با خاک یکسان کردند، همه نامه‏های ما را سوزانیدند، چون از خودشان هیچ نداشتند. دانش و هستی ما را نابود می‏کنند، تا بر آن‏ها برتری نداشته باشیم و بتوانند کیش خودشان را به آسانی در کلّه مردم فرو بکنند... ایران، این بهشت روی زمین، یک گورستان ترسناک شد[!].(30)
چنان که، در سفرنامه «اصفهان نصف جهان»اش نیز، از جهنّم طبقاتی و منحطّ عصر یزدگرد، بهشتی موهوم و خیالی ساخت که در آن، جسم و جان مردم، بر اثر آزادی باده گساری، آزاد و نیرومند بوده است!(31) همچنین دو سال (1936 ـ 1937 م) در بمبئی نزد بهرام گور انکلساریا (Anklesria)، زردشتی گجراتی، زبان پهلوی آموخت و چند متن پهلوی(32) را به فارسی برگرداند و در تهران انتشار داد.
مجتبی مینوی (که البته بعدها، در اثر مطالعات بیشتر، تنبّهی حاصل کرد و حتی به دفاع جدّی از اسلام پرداخت)(33) «مازیار» را همراه با نمایشنامه صادق هدایت منتشر کرد و در آن، از ارتش رهایی بخش اسلام ـ که رائد و رهنمای آن، یک ایرانی پارسا و آزاده و فرهیخته (سلمان پارسی) بود ـ با عنوان «مشتی مارخواران اهریمن نژاد» یاد کرد. نیز آورد که: «دو سه پشت عوض شده و در نتیجه آمیزش با عرب، خون مردم فاسد شده بود و کثافت‏های سامی جای خود را در میان ایشان باز کرده بود».(34)
سعید نفیسی، اعراب مسلمان را «گروه سوسمار خوار و بی‏خط و دانش»ی شمرد که «گویی همه مردم ایران، از مرز شام گرفته تا اقصای کاشغر... با یکدیگر پیمان بسته بودند از هر راهی که بتوانند نگذارند» این گروه «بر جان و دل ایشان فرمانروایی کند و زبان و اندیشه و نژاد و فرهنگ و تمدنشان را براندازد»!(35) وی همچنین در لزوم تغییر خط اعلام کرد: «... من جدا عقیده ایمانی دارم که یکی از نخستین ضروریات زبان فارسی، اختیار کردن خط دیگری بجز خط امروز است...».(36)
عبدالحسین زرّین کوب (که او هم، چونان مینوی، از تائبین بعدی است) کتاب دو قرن سکوت را نوشت و در آن، هر چه را که از آنِ ایران باستان نبود «زشت و پست و نادرست» شمرد!(37)
احمد کسروی، عضو انجمن آسیایی همایونی لندن (بزرگترین لژ فراماسونری در خاورمیانه) و دوست میرزا محمد خانبهادر (منشی سرپرسی سایکس، حاکم سیاسی انگلیس‏ها در کربلا بعد از اشغال عراق توسط قشون بریتانیا، و بنیانگذار لژفراماسونری در بصره)، به ترجمه کارنامه اردشیر بابکان پرداخت و با نوشتن کتاب «زبان پاک» به جنگ واژه‏های عربی تبار موجود در زبان فارسی (که استعمال آن‏ها قرن‏ها در ادبیات کشورمان رواج داشته و در معنی، «تابعیت ایرانی» گرفته‏اند) رفت و به سره نویسی بلکه واژه تراشی‏های بعضا مضحک (نظیر جعل واژه «شلپ»! به جای «شیرینی») پرداخت، به گونه‏ای که ناچار بود در پایان هر کتاب، معانی بسیاری از لغات کتابش را برای خواننده فارسی زبان! توضیح دهد! و بالاخره نیز کارش به ادعای برانگیختگی! و جعل مذهبی به نام «پاکدینی»! کشید و «ورجاوند بنیاد» نوشت، که در نتیجه مسلمانان را به واکنشی تند و خونین واداشت و دستی «غیرتمند» آن شاخه بریده از نهال ملّت را، در هم شکست...
ذبیح بهروز با بنیاد نهادن «انجمن زبان ایران» (1308 ش) و سپس «انجمن ایرانویج» و نشر مجله «ایران کوده» و طرح بعضی نظریات شاذّ و عجیب کوشید از قافله باستان‏گرایی و سره تراشی عقب نماند.(38)
ابراهیم پور داود (نوه مرحوم حاجی شیخ حسین خمامی، از علمای مشهور خمام گیلان) به سیم آخر زد و، با بودجه مصوّب دولت رضا خان، به ترجمه و تفسیر و تبلیغ «اوستا» در ایران و هند پرداخت! دکتر هرتز فلد آلمانی تبار، در تهران کلاس تعلیم دروس پهلوی و فُرس قدیم گشود و کسانی چون کسروی و بهار و رشید یاسمی و دیگران در آن شرکت جستند.(39) دکتر علی‏اکبر سیاسی، رییس کانون فرهنگی «ایران جوان» (که موادی چون: استقرار حکومت عرفی، الغای محاکم شرعی و نیز آزادی بانوان را سرلوحه مرام خویش ساخته بود)(40) مقاله «اصلاح زبان فارسی»(41) را نگاشته و در تالار سخنرانی کانون ارتش سرخ مسکو نیز خطابه «قریحه ایرانی و مبارزه آن با اسلام»! را ایراد کرد(42) و با این کار، نمودی از اتحاد «بلشویسم» و «پهلویسم» را بر ضدّ اسلام و تشیّع به نمایش گذاشت.
نیز همزمان با این همه، برای جدا سازی کامل ملّت مسلمان ایران از فرهنگ قرآن، گفتگوی «پاکسازی زبان از الفاظ عربی»، «حذف دروس عربی از برنامه مدارس و دانشگاه‏ها» و حتی تغییر خط فارسی به لاتین یا اوستایی ساز شد و کسانی چون صادق هدایت و پور داودو کسروی و سعید نفیسی و دکتر عیسی صدیق و ذبیح بهروز و علی‏اکبر سلیمی و نیز پرویز ناتل خانلری، هر یک به گونه‏ای، در این میدان به جولان پرداختند... و این در حالی بود که، چنان که قبلاً گفتیم، تغییر اجباری خط از عربی به لاتین در ترکیه آتاتورک، سبب شده بود که ده‏ها بلکه صدها هزار کتاب (از مواریث گرانقدر علمی و فرهنگی آن کشور) در خزانه خاموش کتابخانه‏ها عاطل و بی‏مصرف بماند(43) و تکرار این سیاست استعماری در ایران نیز، قطعا به جدایی و بیگانگی نسل جوان این دیار از میراث عظیم علمی و فنّی و معنوی خویش می‏انجامید. دکتر پرویز ناتل خانلری، که خود در اوایل عمر از همین گونه کسان بوده است، در مصاحبه با مجله آدینه در پاسخ به این سؤال که «نظر استاد درباره تغییر خط فارسی چیست، و کدام را به صلاح می‏بینند»، سخن جالبی دارد:
بنده در جوانی سخت طرفدار تغییر خط فارسی بودم به لاتین. بعد که زمان گذشت و تجربیات متعدد و مشاهدات در ممالکی که این کار را کرده بودند و غیره، توبه کردم از این که خیلی با عجله از تغییر خط گفتگو کنیم.
تغییر دادن خط، کار آسانی نیست. ما هنوز در زبان فارسی به نسبت برخی کشورهای دیگر، آن قدرها کتاب نداریم. به هر حال آن مقدار هم که داریم چطور می‏شود به خط تازه نقل کرد، طوری که خرابکاری نشود.
یک بار به تصادف با یک استاد دانشگاه ترکیه همسفر شده بودیم، دیدم دل خونی دارد از این کار، و صریحا به من گفت: ما از وقتی که خط راتغییر داده‏ایم، حتی مثلاً شعرهای معاصر را نتوانستیم به آن خط منتقل کنیم، برای این که زبان استاندارد ندارد. بنده خودم گاه در کلمات خیلی عادی فارسی تأمل می‏کنم و می‏بینم نمی‏دانم که به فتح درست است یا مثلاً به ضمّ؟
بنده گمان می‏کنم که اگر فعلاً دنبال این کار برویم، یعنی این که به قهقرا رفته‏ایم. بچه‏هامان، تازه کسانی که در کلاس پنجم ابتدایی هستند، این خط را یاد گرفته‏اند، حالا بگذاریمشان کنار ویک خط دیگر یادشان بدهیم؟ تازه خط را یاد می‏دهیم که با آن چکار کنند؟ خط برای این است که عده‏ای بخوانندش. حالا وقتی که خط را تغییر دادیم، چی را بخوانند؟! شما اطمینان دارید که از عهده آن برمی‏آییم که مثلاً 50هزار کتاب چاپ کنیم، و هر کدام از این‏ها که زیر و زبرش را سنجیده باشیم و یقین کرده باشیم که درست است یا نه؟
گمان می‏کنم به خوبی می‏توان فهمید که سودای محال است...(44)
سخن در این باب، بسیار است و راستی را، که هیچ‏کس چون جلال‏آل‏احمد، فضای مسموم و مصنوعی آن روزگار را به شیوایی ترسیم نکرده است.
وی در کتاب «خدمت و خیانت روشنفکران» در ریشه‏یابی «کمخونی جریان روشنفکری در ایران» (که به گفته وی: «میکروب‏های اصلیش در سوپ بی رمق دوره نظامی بیست ساله پیش از شهریور بیست کشت شد»)(45) به سه جریان «زردشتی بازی»، «فردوسی بازی» و «کسروی بازی» اشاره می‏کند که هر سه هدفی واحد داشت و آن این که: «سر جوانان را یک جوری گرم نگهدارند»(46) و از آن چه در کشور می‏گذرد غافل سازند و ضمنا اسلام را بکوبند.
جلال، ضمن تأکید بر این نکته که اگر تشبّث ریاکارانه دستگاه دیکتاتوری رضاخانی به شاهنامه فردوسی را با عنوان «فردوسی بازی» مورد انتقاد قرار می‏دهم، «هرگز به قصد هتاکی نیست و نه به قصد اسائه ادب به ساحت شاعری چون فردوسی. فردوسی را منِ فارسی زبان برای ابد در شاهنامه حیّ و حاضر دارد و در دهان گرم نقّال‏ها»؛ به نخستینِ آن بازی‏ها چنین اشاره می‏کند:
نخستین آن‏ها،... سیاست ضدّ مذهبی حکومت وقت، و به دنبال بدآموزی‏های تاریخ نویسان غالی دوره ناصری که اوّلین احساس حقارت کنندگان بودند در مقابل پیشرفت فرنگ، و ناچار اوّلین جستجو کنندگان علّت عقب ماندگی ایران؛ مثلاً در این بدآموزی که اعراب، تمدن ایران را پامال کردند یا مغول و دیگر اباطیل... در دوره بیست ساله از نو سر و کلّه فَروهَر(47) بر در و دیوارها پیدا می‏شود که یعنی خدای زردتشت را از گور در آورده‏ایم. و بعد سر و کلّه ارباب گیو و ارباب رستم و ارباب جمشید پیدا می‏شود با مدرسه‏هاشان و انجمن‏هاشان و تجدید بنای آتشکده‏ها در تهران و یزد.
آخر اسلام را باید کوبید. و چه جور؟ این جور که از نو مرده‏های پوسیده و ریسیده را که سنّت زردتشتی باشد و کوروش و داریوش را از نو زنده کنیم و شمایل اورمزد را بر طاق ایوان‏ها بکوبیم و سر ستونهای تخت جمشید را هر جا که باشد احمقانه تقلید کنیم. و من بخوبی به یاد دارم که در کلاسهای آخر دبستان، شاهد چه نمایشهای لوسی بودیم از این دست؛ و شنونده اجباری چه سخنرانیها که در آن مجالس پرورش افکار ترتیب می‏دادند...
به هر صورت در آن دوره بیست ساله، از ادبیات گرفته تا معماری و از مدرسه گرفته تا دانشگاه، همه مشغول زردشتی بازی و هخامنشی بازیند. یادم است در همان ایّام کمپانی داروسازی بایر آلمان نقشه ایرانی چاپ کرده بود به شکل زن جوانی و بیمار و در بستر خوابیده ـ و لابد مام میهن!ـ و سر در آغوش شاه وقت گذاشته و کوروش و داریوش و اردشیر و دیگر اهل آن قبیله از طاق آسمان آمده، کنار درگاه (یعنی بحر خزر) به عیادتش! و چه فروهری در بالا سایه افکن بر تمام مجلس عیادت و چه شمشیری به کمر هر یک از حضرات با چه قبضه‏ها و چه زرق و برق‏ها و منگوله‏ها؛ این جوری بود که حتی آسپیرین بایر را هم بالعاب کوروش و داریوش و زردشت فرو می‏دادیم!(48)
در این میان، البته پیداست که نه ایمانی به زردشت در کار بود، و نه اعتقادی به ایران باستان...!
بلکه هدف از آن همه بازی‏ها، صرفا قطع ارتباط ملّت با گذشته خونبار تاریخ و گنجینه پر بار و تحرّک زای فرهنگش بود، و انهدام قوه مقاومت وی در برابر استعمار و استبداد؛ «گذشته » و «گنجینه»ای که شور و شعور لازم برای تنظیم و تعقیب خطّ حرکت ضد استبدادی ـ ضد استعماری ملّت ما را تأمین می‏کرد و حماسه‏هایی چون نهضت تحریم تنباکو و قیام عدالت‏خواهی صدر مشروطه ایجاد می‏نمود، و چنین چیزی، پُر پیداست که با مذاق رضاخان و میلیتاریسم خشن وی سازگار نبود و بایستی، به هر قیمت که شده، نابود می‏گشت. به نوشته جلال:
[در زمان رضاخان] که نه حزبی بود، نه اجتماعی، نه مطبوعات آزادی، نه وسیله تربیتی و نه شوری و نه ایمانی، تنها یک شور را دامن می‏زدند: شوق به ایران باستان را. شوق به کوروش و داریوش و زردشت را. ایمان به گذشته پیش از اسلامی ایران را.
با همین حرف‏ها، رابطه جوانان را حتّی با وقایع صدر مشروطه و تغییر رژیم بریدند و نیز با دوره قاجار، و از آن راه با تمام دوره اسلامی. انگار که از پس از ساسانیان تا طلوع حکومت کودتا فقط دو روز و نصفی بوده است که آن هم در خواب گذشته.
این نهضت نمایی که هدفشان این بود که بگویند حمله اعراب (یعنی ظهور اسلام در ایران) نکبت‏بار، و ما هر چه داریم از پیش از اسلام داریم [...] می‏خواستند برای ایجاد اختلال در شعور تاریخی یک ملّت، تاریخ بلافصل آن دوره را (یعنی دوره قاجار را) ندیده بگیرند و شب کودتا را یکسره بچسبانند به دُمب کوروش و اردشیر. انگار نه انگار که در این میانه هزار و سیصد سال فاصله است.
توجه کنید به اساس این امر که فقط از این راه و با لَق کردن زمینه فرهنگی ـ مذهبی مرد معاصر، می‏شد زمینه را برای هجوم غربزدگی آماده ساخت، که اکنون تازه از سر خشتش برخاسته‏ایم.
کشف حجاب، کلاه فرنگی، منع تظاهرات مذهبی، خراب کردن تکیه دولت، کشتن تعزیه، سختگیری به روحانیت... این‏ها همه وسایل اعمال چنان سیاستی بود. البته توجه و تذکّر تاریخی دادن، یکی از راه‏های بیدار نگاهداشتن شعور ملّی است. امّا علاوه بر این که در این قضایا، هدف، ایجاد اختلال در شعور تاریخی بوده است، می‏دانیم که تذکر و توجه تاریخی، اگر هم دوا کننده دردی باشد از دردهای ملّتی با وجدان خسته و خوابیده، ناچار سلسله مراتبی می‏خواهد.
برای خراب کردن کافی است که زیر پی را خالی کنی. امّا برای ساختنی‏ها، اگر قرار باشد از نردبانی که تاریخ است، وارونه به عمق شعور دوهزار و چند صد ساله فرو رویم این نردبان را پلّه اولی بایست، بعد پلّه دوّمی، و همین جور... و اگر پلّه اول سر جایش نباشد با سر در آن گودال سقوط خواهی کرد و به جای این که در ته آن به شعور تاریخی برسی به زیارت حضرت عزراییل خواهی رسید(!!) که ما اکنون در حضور میلیتاریسم به آن رسیده‏ایم.»(49)
شاهرخ مسکوب نیز ـ البته از موضعی جانب‏دارانه ـ به همسویی و همنوایی روشنفکران یاد شده با رژیم پهلوی اذعان دارد. وی با اشاره به مجلّه ایرانشهر (که آغاز انتشار آن با سال‏های کودتای رضاخانی مقارن بود و بر روی جلد خویش تصاویر مربوط به ایران باستان را چاپ می‏کرد) می‏نویسد:
«این میهن پرستی که با کوله باری از فَروهَر و تخت جمشید و خسرو انوشیروان است، در بسیاری کسان آمیخته با احساسات ضدّ عرب و گاه مخالف اسلام جلوه می‏کند. شاعران و نویسندگانی چون پورداود و هدایت را می‏توان زبان دل و از جمله سخنگویان، و سردار سپه را دست آهنین و کارپرداز این میهن پرستان دانست؛ دستی که در بنای ایران نوین، سفت کاری را می‏دانست امّا کمی بعد، به علّت خودکامگی در نازک کاری این بنای تازه واماند».(50)
پاورقی ها در آرشیو سایت موجود می باشد.
منبع: سایت سراج